رفع مسئولیت: مطلبی که در ادامه میاد ساختار مشخصی نخواهد داشت. من مطالعه زیادی در این زمینه هم نداشتم و احتمالاً بعدتر درباره نظراتم یه بازنگری خواهم داشت، ولی به نظرم نیاز بود که اینجا درباره چیزهایی که راجع بهشون فکر کردم کمی بنویسم. ادعا نمی کنم نظراتم درست هستند ولی با توجه به طبیعت موضوع، هیچ کس نمی دونه قضیه چیه. این مطلب بعد از تماشای سریال وست ورلد نوشته شده و در بعضی قسمت ها به این سریال اشاره خواهم کرد، بنابراین خطر اسپویل وجود داره.
وست ورلد به شدت من رو تحت تأثیر قرار داد. البته کلاً من وقتی با یه اثر خوب مواجه میشم، خیلی درگیرش میشم و این سریال هم مستثنا نبود. داستان پرکشش و موسیقی متن فوق العاده این فیلم تأثیر زیادی در این موضوع داشتند. به قول رابرت فورد، یکی از شخصیت های سریال، «من همیشه از یه داستان خوب لذت می برم … دروغ هایی که حقیقتی عمیقتر رو بازگو میکنند» و در مورد این سریال این حقیقت های عمیقتر بودند که فکر من رو درگیر کردند. البته از قبل درباره ذهن و خودآگاهی فکر میکردم (شاید نوع تفکر درون گرای من به این موضوع بی ربط نباشه) ولی این سریال باعث شد که به سوالهای جدیتری فکر کنم.
یک حقیقت آزمونناپذیر
من هیچ تعریفی برای آگاهی ندارم. در واقع هیچ کس دقیقاً نمی دونه ماهیت ذهن چیه. ولی این موضوع برای خیلی از ماها بدیهی به نظر میرسه که یه چیزی هست که اسمش رو «خود» میذاریم (در واقعیت این موضوع به نظرم اصلاً بدیهی نیست، ولی فعلاً اجازه بدهید فرض کنیم کوگیتو ارگو سوم). ولی مسأله چالش بر انگیزی که این جا هست اینه که نمی تونیم بفهمیم یه سیستم که خارج از دایره ذهن ما قرار داره (یه آدم، یه حیوان، یا یه برنامه کامپیوتری) خودآگاهی داره یا نه و اصلاً چه نوع تجربه ای داره. خودآگاهی یه تجربه شخصیه. ما نمی تونیم اثبات کنیم که یه چیزی این جا هست یا بخوایم با تجربه بقیه مقایسهاش کنیم. با توجه به تفکر مجردی که داریم، ما بقیه انسانها رو هم مشابه خودمون دارای آگاهی میدونیم. اصلاً یه نظریه هم هست که میگه خودآگاهی به این خاطر به وجود اومد که کمک کنه ما خودمون رو جای بقیه بذاریم و بهتر تصمیم گیری کنیم. اما نمی تونیم بفهمیم که آیا دوست من رنگ آبی رو همانند من درک میکنه یا نه. یا یه فرد نابینا چه ادراکی نسبت به جهان داره. وقتی این موضوع برای بقیه هم نوعانمون این قدر غامضه میتونیم ببینیم که فکر کردن به آگاهی یه حیوان دیگه یا یه ربات نا ممکنه.
من همیشه در باره این که می تونستم ببینم که علم قادر به بررسی چه پدیده هایی هست یا نیست و چیزهای غیر قابل تجربه رو نادیده میگرفتم احساس خوبی داشتم. با این حال بیشتر این چیزها، شبیه قوریای که در فاصله بین مریخ و مشتری در حال چرخش هست (منتسب به راسل)، چیزهای فراتر از این جهان (این جا یه کم چالش وجود داره) و امثالهم میشد. وقتی که به ماهیت ذهن فکر کردم دچار یه چالش جدی شدم، چون مربوط به تجربه های هر روزه ما میشه و اکثرمون اون رو بدیهی فرض میکنیم و دربارهاش صحبت نمیکنیم ولی همین موضوع از نظر علمی غیر قابل بررسیه. یه نگاهی که وجود داره اینه که دلیل این موضوع اینه که چنین چیزی اصلاً وجود نداره، ولی با وجود این که خیلی منطقی به نظر می رسه، ما چندان به این دیدگاه علاقه ای نداریم.
در وست ورلد ما می بینیم که بعضی از رباتها در نهایت به آگاهی میرسند. درباره نحوه تکامل ذهنشون بعداً مینویسم ولی چطور میتونیم بگیم یه ربات حالا به وجود خودش آگاهه؟ راهی وجود نداره و اگه ما چنین چیزهایی درست کنیم چیزی درباره ذهنشون نخواهیم دانست. شاید ساختن ربات ها به شکل انسان باعث بشه که احساساتمون دخیل بشه و اون ها رو مثل خودمون بدونیم ولی من حدس میزنم خودآگاهی مصنوعی اگه به وجود بیاد چندان به این شکل نخواهد بود.
کوتاه درباره ترمینولوژی
من تا اینجا هر جا دستم رسید آگاهی و خودآگاهی و ذهن و … رو به صورت معادل به کار بردم. همه این ها مسائلی به شدت انتزاعی هستند و تعریف واحدی براشون وجود نداره. چیزی که بیشتر مد نظرمه معادل واژه Consciousness انگلیسیه. اما اجازه بدهید کمی هم به واژه های فارسی که استفاده میکنیم فکر کنیم.
آگاهی به نظر میرسه یه نمود رو به بیرون داشته باشه. ما آگاهیم که هوا گرمه، چه چیزهایی در اطرافمون وجود داره و غیره. اما خودآگاهی واژه ایه که نگاه رو به درون داره، یعنی ما از وجود خودمون آگاهی داریم. حالا رابطه این دو تا چیه؟ آیا خودآگاهی از آگاهی نشأت میگیره یا بر عکس؟ این جا ما یه عالم آزمایش ذهنی مثل انسان معلق ابن سینا یا مغز در خمره رو داریم که میخواد رابطه خود رو با جهان بیرون مشخص کنند (طبعاً بدون نتیجه مشخصی) من این جا به این موضوعات زیاد نمیپردازم. به نظر من خودآگاهی شناخت خود در رابطه اش با بقیه چیزهاست. اگه ما هیچ برداشتی از اون چه نیستیم نداشته باشیم و یه مدل ذهنی نسبت به محیط اطراف نداشته باشیم وجود خودمون رو هم درک نخواهیم کرد.
فرضیه سیلان تجربه
این یکی از چند فرضیهایه بهش فکر کردم. برای فهمیدن این فرضیه شاید بهتر باشه که یه سیستم کامپیوتری در نظر بگیرید (ذهن مثل کامپیوتر نیست، این رو می دونیم ولی شاید بهمون دید بده) ما یه جریان ورودی از اعصاب محیطیمون داریم. یه پایگاه دانش هم که من اسمش رو مدل ذهنی میذارم. این مدل همیشه شامل آخرین اطلاعاتیه که ما نسبت به جهان اطراف داریم و همواره توسط سیلان خام حواس و فکر کردن راجع به اونا به روز میشه. برای مثال شاید شما در یه اتاق پشت میز کارتون نشسته باشید. در این حالت دیدی نسبت به پشت سرمون نداریم ولی ته ذهنمون یه ایده کلی داریم که پشت سرمون چی هست. مدل ذهنی خیلی گسترده است ولی خیلی مهمه. شما وقتی اولین بار وارد اتاقی میشوید به سرعت سعی میکنید یه مدل ذهنی ازش بسازید. حواس ما دقیق نیستند و این نوع پردازش احتمالاً دقتشون رو پایین تر هم میاره. ما به دنبال الگوها و قالبهای آشنا میگردیم. آدمها، صندلیها، لیوان و چیزهایی که میشناسیم تا سریعتر این مدل رو بسازیم. یه دیتابیس دیگه در نظر بگیرید که اسمش رو حافظه میذاریم. یه قسمت ناخودآگاه هم داریم که اون هم ناشی از اطلاعات مشابه حافظه است ولی بهش آگاهی نداریم. این قسمت هم تاثیر زیادی داره چون مغز خودش رو تنظیم می کنه تا کمترین رنج و بیشترین لذت رو ببره. شاید وقتی از شما دعوت کنند که در یه جلسه عمومی برای همه حرف بزنید به خاطرات شکستها و آبروریزی سخنرانی های قبلی تون فکر نکنید ولی تأثیر اونها از قبل در ذهنتون وجود داره و سعی می کنید فرار کنید. برای حسن ختام هم یه ورودی برای مود(mood) تون در اون لحظه در نظر بگیرید. خیلی چیزها در مود تأثیر گذاره ولی بذارید همشون رو بیخیال بشیم و صرفاً به انتقال دهنده های عصبی موجود در مغز در اون لحظه بپردازیم. اندورفین باعث لذت میشه، دوپامین احساس پاداش رو فعال میکنه، اکسی توسین تعلقات بین فردی رو افزایش میده و غیره.
به نظر من اینها چیزی هستند که خود شما رو در یه لحظه خاص تعیین میکنند. اگه یکی از این قسمت ها رو تغییر بدهید با یه خود متفاوت مواجه خواهیم بود. و نکته این جاست که اینها پیوسته در حال تغییرند. احمدِ خشمگین با احمدِ خوشحال افراد متفاوتی هستند و تصمیمهای مختلفی میگیرند. هر لحظه به خاطرات ما چیزهای جدیدی اضافه میشه. مدل ذهنی ما پیوسته در حال تغییره و شاید اثرات چیزهای مختلف روی ناخودآگاهمون به اندازه کودکی حساس نباشه ولی همچنان مهمه. با همه اینها ما خودمون رو یه فرد واحد می دونیم نه مجموعهای از تجربهها. چرا؟ شاید به این خاطر که سعی میکنیم برای هر چیزی یه معنا پیدا کنیم.
لایه معنا بخشی
در گذشته نه چندان دور پزشکان از یه شیوه بسیار تهاجمی برای کم کردن اثرات بیماری صرع استفاده میکردند به این صورت که با بریدن جسم پینهای ارتباط بین دو نیمکره مغز رو قطع میکردند و به این ترتیب از انتشار حملات صرع به کل مغز جلوگیری میکردند. مغز شامل دو نیمکره است که یکی از اونها رو نیمکره غالب میدونیم (معمولاً نیم کره چپ) و همین طور شامل ناحیهای به نام ورنیکه است که وظیفه تولید زبان رو بر عهده داره (ناحیه بروکا این سیگنالهای مغزی رو تبدیل به سیگنال حرکتی می کنه، شنیدهام که وقتی دارید به چیزی فکر میکنید سیگنال ضعیفی در حنجرهتون به وجود میاد. با توجه به این که بعد از نوشتن این هزار و پانصد کلمه گلوم داره اذیت میشه شاید دور از حقیقت هم نباشه). چیز جالب در مورد نیم کره های مغز اینه که هر کدوم وظیفه دریافت حسی و همین طور کنترل سمت مقابل بدن رو بر عهده دارند. این موضوع کمک کرد که بشه با هر کدوم از نیمکره های مغز مستقلاً صحبت کرد و تعدادی از بهتآور ترین آزمایشهای تاریخ علوم شناختی به وجود اومدند.
برای مثال این آزمایش رو در نظر بگیرید. به نیم کره راست بیمار یه تصویر اروتیک نشون دادند، مثل اکثر ما، بیمار واکنشهای احساسی مثل خجالت زدگی یا خنده رو نشون داد. بعد تر وقتی ازش پرسیدند که چرا چنین واکنشی نشون داد بیمار شروع به توجیه های عجیب و غریبی کرد مثل این که «دارم به ترک دیوار میخندم. خب که چی؟». در یه آزمایش دیگه باز هم به نیم کره راست طرف یه تصویر نشون دادند و ازش خواستند تصویر مرتبط بهش رو از بین گزینه ها انتخاب کنه. بیمار در این عمل موفق بود، مثلاً وقتی بهش میخ نشون دادند تصویر چکش رو انتخاب کرد اما وقتی ازش پرسیدند چرا، دوباره با همون توجیههای عجیب و غریب روبرو میشدیم («نمی دونم چرا امروز هوس چکش کردم!») بیشتر پیشرفت علوم اعصاب مدیون افرادیه که مغزشون آسیب دیده.
از اون طرف ما آزمایش لیبت رو داریم که به نوعی تصمیم گیری آگاهانه رو زیر سوال میبره. یعنی مغز اول سیگنال حرکتی رو تولید میکنه بعد ما میفهمیم که میخواهیم کاری رو انجام بدیم. می تونیم ببینیم که زبان که ارتباط تنگاتنگی با خودآگاهی به گونهای که میشناسیم داره در بسیاری از مواقع برای معنا بخشیدن به تصمیماتی کاربرد داره که قبلاً گرفته شده. ما خیلی از تصمیمهامون رو ناآگاهانه میگیریم. آخرین باری که رانندگی کردید رو در نظر بگیرید. طبیعتاً با خودتون فکر نکردید که «ماشین جلویی ترمز کرد پس منطقیه که من هم سرعتم رو کم کنم.»، شما فقط انجامش دادید. حتی حرف زدن هم که یکی از عالی ترین کارکردهای شناختی ماست خیلی وقتها بدون خودآگاهی انجام میشه (شاید زامبی های فلسفی وجود داشته باشند). علیّت در ذهن ماست و شاید خودآگاهی هم یه جایی این اطراف پنهان شده باشه.
زبان و خودآگاهی: فروپاشی ذهن دو ساحتی
برای اکثر ما همیشه یه مونولوگ درونی در حال اجراست. خیلی از مواقع این جریان بیوقفه رو مترادف با خودآگاهی در نظر میگیریم. سوالی که پیش میاد اینه که برای موجوداتی که زبان ماهیت کاملاً متفاوت براشون داره خودآگاهی چطور تعریف میشه. به عقیده چامسکی ما غریزه زبان داریم. یعنی اصول نحوی زبانی بشر مشترکه و در سیمکشیهای مغزش نهفته است و ما صرفاً با یه زبان خاص مثل فارسی کاربردیاش میکنیم. خیلی از کارکردهای شناختی ما بدون وجود زبان غیرممکن به نظر میرسند. آیا خودآگاهی پیامد ناخواسته ادراک زبانه؟ کسی نمیدونه.
در وستورلد با گذاشتن یه صدا در ذهن رباتها، اونا در نهایت به خودآگاهی میرسند. این موضوع بر پایه یه تئوری به نام فروپاشی ذهن دو ساحتیه. به طور خلاصه میگه که ابتدا انسانها گفتارهایی رو در ذهنشون میشنیدند (نیمکره چپ سعی می کنه کاری از پیش ببره؟) و به معنای واقعی کلمه اونا رو صدای خدایان میدونستند. یه جایی در زمان انسانها این گفتار رو از جانب خودشون در نظر گرفتند و اون وقت بود که خودآگاهی به وجود اومد. شاید خیلی نظریه معتبری به نظر نرسه ولی به خوبی جایگاه زبان رو در برداشتی که از خودآگاهی داریم نشون میده.
خدایان دنیای جدید
اما چرا فکر کردن به این موضوع اهمیت داره؟ اکثر مواقع انگیزه ما از فهمیدن یه پدیده، مداخله و دستکاری در اون در جهت بهتر کردنشه. این جا خلق یه خودآگاهی میتونه پیامدهای مختلفی داشته باشه که جای فکر داره. اما با توجه به ماهیت موضوع حتی اگر یه موجود خودآگاه خلق کردیم روشی برای فهمیدن این موضوع نداریم. احتمالاً ادغام ما با ماشینها قدم بعدی در تکامل طبیعت ما باشه ولی ما دوست داریم که بیشتر انسانی به نظر برسیم تا ماشینی و لازمه این کار هم وجود خودآگاهی (یا توهم خودآگاهی) برای معنا بخشیدن به کارهاییه که میکنیم.
نقطه خاصی وجود نداره که از اونجا ما بزرگتر از مجموع اجزای سازندهمون بشیم. نقطه عطفی هم نیست که از اونجا به بعد کاملاً زنده باشیم. ما نمیتونیم خودآگاهی رو تعریف کنیم چون وجود نداره. انسانها تصور میکنند که چیز خاصی درباره شیوه ادراک ما از جهان وجود داره و با این حال باز در حلقههایی بسته و تنگ مثل رباتها زندگی میکنیم. به ندرت انتخابهامون رو زیر سوال میبریم و اکثر مواقع راضی هستیم که بهمون بگن باید چی کار کنیم. نه، دوست من. تو چیزی رو از دست ندادی!
رابرت فورد – وستورلد
فهرست مطالعه
در ادامه یه سری کتاب رو که قصد دارم بخونم فهرست میکنم. اگه تا این جا به خوندن این متن ادامه دادید احتمالاً این کتاب ها برای شما هم جالب باشه.
Westworld and Philosophy / Edited by William Irwin
این کتاب شامل یه سری مقاله درباره جنبه های مختلف فلسفی وستورلد میشه. شاید جالب نباشه که این قدر درگیر یه اثر نمایشی که هدف اصلیاش سرگرمسازیه بشیم ولی همونطور که گفتم حقایق عمیقتر برام اهمیت بیشتری داره. درباره جنبه های فلسفی فرهنگ عامه وبسایت فلسفیدن میتونه جالب و مفید باشه.
The Origin of Consciousness in the Breakdown of the Bicameral Mind / Julian Jaynes
بالاتر راجع بهش نوشتم. نشر نی ترجمه این کتاب رو منتشر کرده.
Consciousness Explained / Daniel Dennett
احتمالاً نقطه شروع مناسبی برای خوندن کتابهای دنت باشه
Godel, Escher, Bach: an Eternal Golden Braid / Douglas Hofstadter
فهمیدن این که این کتاب درباره چیه کمی مشکله ولی کتاب تأثیرگذاریه.
آگاهی / سوزان بلکمور / ترجمه رضا رضایی
یه کتاب کوتاه و مفیده که برای شروع مطالعه عالیه. با خوندنش شاید به جوابهای زیادی نرسید ولی احتمالاً سوالات بهتری خواهید پرسید.