ذهن دوجایگاهی

بازدیدها: ۲۲۸

مغز انسان دو نیمکره مغزی چپ و راست دارد. هر نیمکره تا حد زیادی به اعمال بدنی مخالف آن مرتبط است. نیمکره چپ دست و پای راست و سمت راست میدان دید و غیره و نیمکره راست دست و پای چپ و سمت چپ میدان دید و غیره را اداره میکند. ولی یک بی تقارنی مهم وجود دارد.

در اغلب مردم توانایی تکلم اصولاً در نیمکره چپ و تواناییهای فضایی در نیمکره راست قرار گرفته اند. این بی تقارنی در مواردی که یک سمت مغز صدمه دیده است ظاهر میشود. این امر هنگامی که خطوط ارتباطی اصلی بین دو نیمکره در اثر جراحی قطع شوند بسیار بارزتر خواهد بود.

دو نیمکره با کلافه ای ازرشته های عصبی که رابط نام دارند باهم مرتبط هستند. برجسته ترین این کلافها جسم پینه ای یا رابط بزرگ مغزی است. در بعضی از موارد صرع شدید جسم پینه ای و سایر رابطها را قطع کرده اند تا مانع گسترش حملات از یک نیمکره با نیمکره دیگر شوند. بررسی کنترل شده بیمارانی که تحت این عمل قرار گرفته اند حقایق جالب توجهی را در مورد طرز کار مغز آشکار میکند.

هنگامی که به افراد شکافته مغزی شیئی را در نیمۀ چپ میدان دید نشان دهند نمیتوانند نام آن را بگویند یا آن را توصیف کنند. وقتی از آنها بخواهند که شیء مشابهی را با دست چپ و بدون نگاه کردن بردارند میتوانند این کار را انجام دهند. ولی وقتی از آنهابپرسند که در دست چپ چه دارند نمیتوانند بگویند. اگر به آنها شیئی را در یک نیمۀ میدان دید و شیء متفاوتی را نیمۀ دیگر میدان دید نشان دهند، دست چپ آنها شیئی را که مشابه شیء نیمۀ چپ میدان دید است بر میدارد ولی میگویند که شیء نظیر آن را که در نیمۀ راست میدان دید قرار دارد در دست دارند. گویی یک فرد شکافته مغز دارای دو شخصیت مجزا است که هر یک مجموعه تجربیات خود را دارند.

آزمایشهای دیگر در مورد افراد شکافته مغز (split brain)نشان داده است که نیمکره چپ بیشتر در استدلال متوالی و اعمال تحلیلی نظیر تفکر گام به گام و تجزیه به اجزاء مهارت دارد. در حالی که نیمکره راست بیشتر در زمینۀ تصاویر فضایی و اعمال ترکیبی یعنی تشخیص الگوها و جفت وجور کردن اشیاء ماهر است.

بررسی شکافته مغزی اساس علمی نظریه پردازیهای جولیان جِینز روانشناس دانشگاه پرینستن به شمار می آید.جِینز این عقیده را ابراز میکند که بشر پیش از هزاره دوم قبل از میلاد خودآگاه نبود. مطمئنا انسانها می دیدندو می شنیدند و به محیط واکنش نشان میدادند؛ فکر میکردندو استدلال میکردند و مسائل را حل میکردند. اما درون بینی نداشتند یا در خود نمی نگریستند. از آنچه انجام میدادند احساس گناه یا پشیمانی یا غرور نمیکردند. هیچ حس نمیکردند که خودشان اعمال را انجام میدهند. تدبیر نداشتند. در ذهن خود مسائل را بررسی نمیکردند؛ فضای ذهنی نداشتند تا در آن مسائل را با هم ترکیب کنند .

مفهوم دیوانگی در آن زمان وجود نداشت زیرا همه به اسکیزوفرنی مبتلا بودند. مثل مبتلایان امروزی اسکیزوفرنی صداهایی را میشنیدند که به آنها هشدار میدهد، آنها را تسلی میدهد، آنها را ریشخند میکند، به آنها میگوید که چه کنند. این صداها خدایان بودند. خدایان خود جزئی از آنها بودند. صدای خدایان از سمت راست مغز می آمد و از طریق رابطها به سمت چپ منتقل میشد. خدایان اعمالی را انجام میدادند که اکنون به نیمکره راست نسبت داده میشود. آنها تجربیات را طبقه بندی می کردند و آنها را به صورت الگویی در می آوردند که اعمال فرد بر طبق آن انجام میگرفت.

باخودآگاه شدن انسانها دیگر صدای خدایان به گوششان نمی رسید. شِکوِه میکردند که خدایان آنها را رها کرده اند. دیگر این طور نبود که گویی مقامی به آنها میگوید که چه کار بکنند؛ باید خود می اندیشیدند و عمل میکردند.

جِینز فروپاشی ذهن دوجایگاهی و ظهورخودآگاهی را به تغییرات شدید شرایط در هزاره دوم پیش از میلاد نسبت میدهد. جِینز شواهد این نظریه را از متون قدیمی نظیر ایلیاد و عهد عتیق استخراج میکند. به علاوه سه ویژگی تمدنهای بدوی را نقل میکند که بر ذهنیت دوجایگاهی دلالت دارند.

اولاً مردم معابد یا اماکن مسکونی برای خدایان میساختند.

ثانیاً مردگان خود را با غذا، لباس، جواهرات و اسلحه دفن میکردند، گویی هنوز زنده اند. این عمل هیچ توجیه روشنی ندارد جز اینکه زندگان هنوز صدای ایشان را میشنیدند و شاید این صداها چنین وسایلی را از آنها میخواستند .

ثالثا در تمدنهای بدوی تمثالها و بتهای زیادی به شکل انسان وجود داشتند.

درک اهمیت بارز آنها برای فرهنگ هایی که با آنها سر و کار داشتند دشوار است مگر اینکه فرض کنیم کمک و یاور صداهای وهم آور بوده باشند. مردم بتها را به این دلیل میپرستیدند که گمان می بردندصداهای دوجایگاهی از آنها صادر میشود.

جِینز آثار ذهن دوجایگاهی را در پدیده های جن زدگی، هیپنوتیزم و اسکیزوفرنی می یابد. برجسته ترین علائم اسکیزوفرنی یعنی اوهام صوتی، تحلیل رفتن وقوف به نفس، احساس کنترل شدن، ناتوانی در تظاهر، آشفتگی در حس زمان و خستگی ناپذیری –حاکی از یک سازمان ابتدایی تر برای مغز هستند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *